Friday, November 28, 2008

نوید بر می گردد!

ام روز لپ تاپ دار شدم! لپ تاپی که در جمعه سیاه و با 380 دلار تخفیف گرفتم. کم کم فایل هایم را تا جایی که داشته باشم جمع و جور می کنم و سعی می کنم دوباره به بلاگم...


اتفاقات زیادی این چند وقته افتاد...

Saturday, November 22, 2008

شیکاگو 3

همانطور که قبلا گفتم کنفرانس اولی که شرکت می کردم به کنفرانس برانزویکی ها مشهور بود. جمعیت نسبتا کوچکی از روانشناس ها که از گروه اصلی علوم قضاوت و تصمیم گیری جدا شده اند و کنفرانس خود را قبل از کنفرانس اصلی برگزار می کنند. فکر کردم جالب باشد کمی بیشتر در این مورد صحبت کنم.

برانزویک که بود: برانزویک یکی از بزرگترین روانشناسان قرن اخیر بوده که تحقیقات زیادی در مورد نحوه پنداشت افراد انجام داده است. برانزویک که یک یهودی بود قبل از جنگ جهانی دوم از اتریش به آمریکا مهاجرت می کند و در دانشگاه برکلی کارش را ادامه می دهد. اما با توجه به این که فارغ التحصیل و محقق دانشگاه وین بوده کار در دانشگاه برکلی را دون شأن خود می دید. به ندرت دانشجو قبول می کرد و تقریبا همه دانشجویانش (به جز یک نفر) را رد می کند. برانزویک برخلاف همسرش که به خوبی به شرایط جدید تطبیق پیدا کرده بود نمی تواند خود را تطبیق دهد و تحقیقاتش را به صورت فردی و در انزوا پیگیری می کند. در یک طرف دانشجویان برکلی علاقه زیادی به کار با او داشتند اما در طرف دیگر او کار همکاران خود را به کلی قبول نداشت و با متد ویژه خودش کار می کند. دانشجویان زیادی در کلاسش حاضر می شدند و تحقیقات خود را سعی می کردند به شیوه برانزویک ولی با سایر استادها انجام دهند. به هر حال گذشت زمان هم وضعیت را بهبود نداد و نهایتا برانزویک در سن پنجاه و دوسالگی خودکشی کرد. تنها کسی که پس از او راه او را به درستی آموخت و توانست ادامه دهد یکی از فارغ التحصیلان برکلی بود که با وساطت استادهای دیگر برکلی توانسته بود فارغ التحصیل شود. این فرد «کن هموند» بود.

کن هموند: پس از فارغ التحصیلی به دانشگاه کلورادو رفت و توانست جریان کاملا جدیدی را ایجاد کند. او هم مانند برانزویک به مقابله با روش های رایج تحقیق در علوم قضاوت و تصمیم گیری پرداخت. کم کم شروع به بیرون کردن استادانی کرد که به روش او فکر نمی کردند. کن هموند در حال حاضر بالای نودسال سن دارد ودیدنش، برای من، در کنفرانس جالب بود. با دقت کامل سخنرانی ها را پیگیری می کرد و با این که شنوایی اش ضعیف شده همه سوال ها را هم پیگیری می کرد. شنیده ام که کن هموند هر از گاهی باعث رنجش عده ای از اطرافیانش و جدایی آن ها از این گروه شده است. اما کسی را ندیده ام که قابلیت های علمی اش را زیرسوال ببرد. گویا زمانی شاگردانش پیش بینی می کرده اند که او هم شبیه برانزویک خودکشی کند که این اتفاق نیفتاد.


تفکر برانزویکی - هموندی: اگر بخواهم ویژگی های این طرز تفکر را بگویم تحت چهار دسته زیر خلاصه می کنم:
1) representative design. انتقاد اول ایت گروه به سایر محققین نوع طراحی آزمایش های آن هاست. در حالی که مقالات متعددی در مورد پنداشت مردم با توجه به تحقیقات آزمایشگاهی نوشته شده بود برانزویک نشان داد که انجام آزمایش در محیط واقعی به جوابهای کاملا متفاوتی منجر می شود. این فرض که می توانیم رفتار افراد را در یک آزمایشگاه با task هایی که خودمان تعریف کرده ایم مطالعه کنیم و خیلی از این گونه تحقیقات را زیر سوال می برند.

2- اهمیت task sample: جریان غالب این است که محققین یک task تعریف می کنند و آن را به تعداد قابل توجهی آدم می دهند که انجام دهند. روش برانزویکی می گوید برعکس این رویکرد جواب واقعی تری می دهد. یعنی کار با sample آدم کوچکتر ولی با sample کار (task) بیشتر. افراد در task های مختلف رفتارهای مختلف نشان می دهند پس باید sample خوبی از task ها داشت.

معروف است که برانزویک برای آزمایش های خود دانشجوهای برکلی را تک تک در محیط دانشگاه می چرخاند و پنداشت آن ها را در مورد مثلا اندازه فلان درخت، فاصله فلان صندلی و .. مطالعه می کرد. شاید آزمایشش با یک نفر یک روز طول می کشید.

3- bruswik lens model: برانزویک مدلی را برای مطالعه پنداشت افراد توسعه داد که به مدل لنز معروف است. در این مدل فرض بر این است که پنداشت افراد به صورت ترکیب خطی یک سری نشانه (cue)شکل می گیرد. این مدل این امکان را می دهد که تاثیر تفاوت نشانه هایی که افراد استفاده می کنند را در تفاوت پنداشت نهایی شان نسبت به یک مسئله مطالعه کرد. مثلا در یک آزمایش عکس یک سری خانه واقعی به یک سری دزد، پلیس و آدم معمولی داده اند و میزان جذابیت دزدی برای دزدها از منظر این سه گروه مقایسه شده است. تاثیر عواملی مانند تجربه در دزدها و در پلیس ها در تغییر نگرششان نیز یکی از یافته های جالب این تحقیق بوده است.

4- cognitive continuum: هموند در برابر مدل های عقلانیت رایج این مدل را ارائه می دهد. این مدل تحلیل و intution را در انتهای یک محور می داند و معتقد است که افراد مختلف در شرایط مختلف، در جاهای مختلف این محور قرار می گیرند. مثلا با افزایش تجربه افراد به سمت intution حرکت می کنند یا با افزایش استرس. تحقیقات کمّی جدیدی از این مدل حمایت کرده است. این مدل با روش رایج تفکر در مورد عقلانیت که به coherence معروف است کاملا متفاوت می شود. در روش های رایج فرض این است که انتخاب های افراد باید با فرمول های ریاضی تطابق داشته باشد و زمانی که این تطابق ها از بین می رود و به اصطلاح آدم ها coherent نیستند عقلانیت زیر سوال می رود و رفتار مورد مطالعه قرار می گیرد. هموند افراد را بر continuum می بینند که جای خود را در موقعیت های مختلف عوض می کنند. علاوه بر آن هموند هم مانند برانزویک بر اهمیت task پافشاری می کند و ادعا می کنند که برای هر task نقطه مناسبی بر این continuum وجود دارد. به این ترتیب لزوما تحلیل به جواب بهتر منجر نمی شود.

این خلاصه کوتاهی بود از طرز تفکر این گروه در حدی که من می فهمم. برای اطلاعات بیشتر کتاب های کن هموند و مقاله های تام استوارت را در این باره می توانید بخوانید.

مقاله ها: تصمیم ندارم در مورد مقاله های کنفرانس صحبت کنم. خسته کننده می شود. (تا اینجاش هم خسته کننده شده) فقط سخنران مدعو کنفرانس یک اقتصاددان به نام جان لیست بود که صحبت خیلی خوبی داشت. صحبتش حول همان ایده representative design بود که با سه مثال از کارهای خودش ارائه داد.

Tuesday, November 18, 2008

شیکاگو 100

1- یادداشت های مسافرتی را معمولا با چند روز تاخیر می نویسم. ولی این یادداشت که ترتیب زمانی یادداشت ها را به هم می ریزد، مربوط به آخرین لحظاتم در شیکاگو است. برای همین اسمش را گذاشتم یادداشت 100. یادداشت های میانی را کم کم می نویسم. خلاصه اش این که گاطی پاطی می شود این جا!

2- دیروز دقیقا آخرین روزم در شیکاگو بود. چمدان و کیف و همه چی را آماده کرده بودم و در لابی زیبای هتل هیلتون منتظر بودم که این یک ساعت هم بگذرد و فرودگاه برم. البته یکی از لوازم و پیش نیازهای مسافرت دستشویی رفتن است! آن هم در هوای سرد شیکاگو! این بود که ما با برای دو سه دقیقه رفتیم و وقتی برگشتیم بی لپ تاپ شده بودیم! خدا را شکر که لحظه ای که می خواستم برم پاسپورتم را گذاشتم توی جیبم؛ وگرنه ابن السبیل می شدیم! فقط یک لپ تاپ نسبتا کهنه از دست دادم. آخرین باری که back up گرفته بودم فکر کنم هفت هشت ماه پیش بود.

3- دزدها به نظر من آدم هایی جوان با قد متوسط، با وزن متوسط و با نگاه های متوسط هستند. دزدها هیکل های متوسطی هستند که سری به شکل علامت سوال بر روی آن نصب شده است. صورتی بی روح دارند. گاهی لبخند می زنند. ولی وقتی لبخند می زنند به شما، لبخندتان نمی گیرد. دزدها به نظر من معمولا کاپشن می پوشند و کفش کتانی پایشان است؛ اما حالا که بیشتر فکر می کنم می بینم که نمی توانم این نکته را را ثابت کنم چون حتی دزدها هم در تابستان باید گرمشان شود و در زمستان سردشان. نمی دانم چرا، ولی همیشه دزد برای من "آقا"ی دزد است نه "خانوم" دزد. واقعا خودم هم به خاطر این طرز تفکر شرمنده همه فمنیست های عزیز هستم! به نظر من دزدها آدم هایی فکور هستند. راه می روند و فکر می کنند. آن قدر فکر کرده اند که به نتایج عجیب رسیده اند. به نظر من دزدها از دزدی کردن راضی نیستند. بعید می دانم مثلا دزدی در مورد آینده بازار کاری دزدی تحقیق کند. فکر می کنم دزدها فکر نمی کنند که همیشه دزدی خواهند کرد. آن ها هم منتظرند کسی شرایط را برای شان عوض کند. دزدها اعتراض دارند؛ به من و تو. دزدها متوسط اند. متوسطه متوسط.

4- مسوول امنیت هتل هیلتون که حالا با من همدردی می کند می گوید که در فیلم دوربین شان می بیینند که کسی می آید و به وسایلم نگاه می کند و کیف لپ تاپ را با خودش می برد. در حالی که چمدان و کاپشنم را که کنار صندلی است بی خیال می شود. می گوید که نمی تواند چهره اش را شناسایی کند. من نمی خواهم که فیلم را ببینم. او هم البته تعارف نمی کند!

5- وارد فرودگاه می شوم و می خواهم کم کم سوار شوم. در حالی که از گیت گذشته ام مسوول امنیت فرودگاه تازه من را از بقیه جدا می کند و تیم حرفه ای شان با وسایل حرفه ای شان وسایلم را می گردند. امنیت مهم است دیگر!

6- در هواپیما سعی می کنم مجسم کنم که اگر آقای دزد لپ تاپ را باز کند از کدام قسمت بیشتر خوشش می آید. یادداشت های وبلاگ را که ببیند چه عکس العملی نشان می دهد؟ واقعا آقای دزد چه کامنتی زیر مطلب "کامیار" می گذارد. چه کامنتی برای مطلب اوباما می گذارد؟ بقیه فایل های لپ تاپ چطور؟ پروژهای قدیمی در ایران که بعید می دانم برایش جالب باشد. مجسم کنید که دزد نشسته و می گوید "چه جالب قیمت سیمان در ایران تحت کنترل دولت است. این واقعا فاجعه است!" یا این که یادداشت های چند وقت اخیر تزم را بخواند و خوشحال شود که می تواند یک تز خوب در مورد over-confidence در آدم ها بنوسید! فقط احتمالا او می تواند به آخرین یادداشت هایم این را هم اضافه کند که آدم ها نه تنها در مورد قابلیت هایشان over-confident هستند بلکه در مورد مسائلی ساده مثل امنیت جامعه هم! واقعا وقتی دزد مقاله مربوط به "امنیت" ام را بخواند چه قدر خواهد خندید؟! بعد فکر می کنم که خدا وکیلی پروژه هایی که من در لپ تاپ داشتم که دردی را از کسی دوا نمی کرد. چند لوپ مثبت و منفی بود و مقداری عدد و داده و کلمه که در دنیای فانتزی من ساخته شده، در دنیای واقعی آقای دزد بی ارزش است. کاش دست کم خود لپ تاپ گرسنه ای را سیر کند.

7- حالا فقط ما ماندیم و مقداری دوباره کاری. احتمالا تا مدتی وقت کافی و وسایل مورد نیاز(!) برای وبلاگ نویسی ندارم و نوشته های این جا با تاخیر همراه شود.. تاج سر عزیز خیلی همدردی می کند و اصرار که سریع یک لپ تاپ بگیریم.

Monday, November 17, 2008

شیکاگو 2

1- شیکاگو فعلن برای من همان چند ساختمانی است که در بین راه فرودگاه و هتل و سوار بر "ون" دیدم. آن هم در حالی که غرق صحبت با یکی از هم "ونی" ها بودم. هم "ونی" عزیز به صورت اتفاقی یک مردم شناس از آب درآمد. حرف هایمان که با سوال یواشکی من شروع شده بود که چقدر به این راننده "ون" باید دستمزد بدیم به نقش مذهب در جنگ های شهری در آفریقا کشید. هم "ونی" عزیز به هتل "شرایتون" می رفت برای کنفرانس مطالعات آفریقا و من به هتل "هیلتون" برای دو کنفرانس برانزویکی ها و جامعه قضاوت و تصمیم گیری.

2- کنفرانس برانزویکی ها بعد از ظهر شروع می شد. من حدودهای 9 هتل بودم. به صرف چای و شیرینی گذراندیم فعلن. شب قراره برم خونه سرتوماس بمونم. یک ساعت و ده دقیقه با قطار راهه.

3- تازه فهمیدم که شارژ موبایلم تموم داره می شه و من یادم رفته که شارژر بیارم. با مدارا برخورد می کنم.

4- کنفرانس برانزویکی ها شروع می شه. یک کنفرانس کوچک پنجاه نفره. می رم که کارتم رو بگیرم. کسی رو نمی شناسم به جز استاد خودم (تام) که اون هم هنوز نیومده. یک آقایی که رییس کنفرانسه و اسمش جیم ه و آدم معروفی توی فیلد هست یک دفعه اساسی ما رو تحویل می گیره! می گه از تام پرسیدم اسم این رو چطور باید تلفظ کنم. و اون گفت باید بگم «نوید» . درسته؟ می گم حتما! می گه تام دربارت گفت: he is the guy! بادی به غب غب (شاید هم قب قب! یا غب قب!!) می دم.

5- استادها عموما سعی می کنند از دانشجوهاشون در کنفرانس ها حمایت کنند. و به این و آن معرفی کنند. دانشجوها هم خیلی دوست دارند. یکی از مهمترین کاربردهای کنفرانس ها پیدا کردن کار آکادمیکه. و من بارها شنیده ام که خیلی دانشگاه ها تصمیم اولیه شان (فهرست اول) را با فرستادن نماینده شان به کنفرانس ها می گیرند. برای همین خیلی مهمه که به دیگران معرفی بشی.

6- سعی می کنم یواشکی اسم استادها را از پلاکی (!) که دور گردنشان انداخته اند بخوانم و با مقاله هایی که خوانده ام تطبیق بدم. جالبه. نمی دونم شما هم مثل من هستید که بعضی وقت ها فکر می کردید که نویسنده فلان مقاله احتمالا یک آدم لاغر با پرستیژ هستش و بعد که با یک آدم سیگاری درب و داغون مواجه می شید حالتون گرفته بشه! یا دست کم تعجب کنید. استادهایی که برای کنفرانس برانزویک آمده اند البته همه آدم های معمولی اند و نستبا میانگین سنی بالاست. عموما (شاید همه) روانشناس اند.

Sunday, November 16, 2008

شیکاگو 1

1- هواپیمای ارزون، بدیش اینه که یا صبح کله سحر حرکت می کنه یا این که بین راه، هزار جا توقف داره. من به هر حال اولی رو ترجیح می دم و دوست ندارم یک مسافرتی که با یک هواپیما دو ساعته است رو با سه تا هواپیما و در عرض پنج شش ساعت برم. بلیتم مال هواپیمایی south west و پرواز شش و ربع صبح است.

2- حدودا دو ساعت پرواز از آلبانی تا شیکاگو طول می کشه. هواپیما نسبتا خالیه و برای همین احساس بهتری دارم. همون طور که احتمالا شنیدید پذیرایی هواپیما در حد یک بیسکویت 5 سانت در 1 سانت در ا سانته! و هر کسی هر چیز اضافی که بخواد باید پولش رو بده. مهماندارهای هواپیما به طرز مشهودی مسن تر از هواپیمایی های دیگه هستند و کلا هواپیمایی southwest به قول دکتر سپهری همون اتوبوسه!

3- بقل دستم یک پسر حدودا 27 ساله نشسته. یعنی در حقیقت من کنارش نشستم. خودش با یک حالت داش مشتی تعارف کرد و من هم پذیرفتم. آره توی این هواپیمایی جای شما از قبل مشخص نیست. هر جایی جا بود می تونی بشینی! ولی کلا "هم صحبت" خوبی بود این آقا. اول ازم پرسید که زیاد سوار هواپیما می شی و من گفتم که نه. یک دفعه مثل این که کسی رو پیدا کرده باشه که درکش کرده گفت که "من هم زیاد سوار نشدم. راستش این سومین بارمه که تو عمرم سوار هواپیما می شم!" برام خیلی جالب بود. فهمیدم که کلا فقط مناطق اطراف ده کوچکشان در نیویورک رو دیده و به جز اون در این مدت فقط یک بار کالیفرنیا و یک بار هم فلوریدا رو دیده. پرسیدم که این بار کجا می ره و گفت که پنج روز پیش تصمیم گرفته که اسباب کشی کنه و بره کالیفرنیا و اسباب که کلا عبارتند از یک چمدان کوچک و یک گیتار رو بسته و سوارهواپیما شده!

4- این آقا موی بلندی داره که دم اسبی بسته و یک دونه از این ابرو واره ها (بر وزن گوش واره) ازپوست کنار ابروش آویزون کرده. یک میله ای را هم در ذهن تان فرض کنید که دو سرش شبیه قلاب ماهی گیری باشه. فرض کردید؟ خوب حالا مجسم کنید که این میله از سوراخی که در زیر لبش ایجاد کرده رد شده و حالا نصفش داخل دهن و پهلوی دندان پایینشه و نصفش در محوطه بیرون صورت و رو به شماست! دقت کردم به نظر میومد که از میله داره مثل یک آدامس سفت استفاده می کنه! هی وسط صحبت حرکتش می داد. :)

5- آقاهه مثل این که چیز پر هیجانی رو دیده باشه صدام می کنه و می گه "از پنجره نگاه کن. بال هواپیما ترک داره!" حال بحث کردن ندارم برای همین با حرکت سر تایید می کنم و می گم همه هواپیماها این جورین. خدا وکیلی من خودم هم اصلا از هواپیما سواری لذت نمی برم و در مورد هواپیماهای توپولوف عزیزمان در ایران که وحشت هم می کنم. ولی این دوست جدید خیلی دیگه باحاله.

6- آقاهه تعریف می کنه که دوستش بهش گفته هواپیما هم مثل ماشینه و این در جواب گفته که ولی وقتی ماشینت خراب می شه از ارتفاع چند صد پایی که سقوط نمی کنی! در ادامه صحبت هم می فهمم که این آقا یک پسر یک ساله داره که در دهشون مونده با مادرش. روم نمی شه کنجکاوی بیشتری بکنم هر چند بدم هم نمی آمد. اما یک کم ناراحت بود که تولد پسرش رو که هفته دیگه است از دست می ده. اون هم اولین تولد پسرش.

7- هواپیما که فرود می آد خداحافظی می کنم باهاش. و می رم که بارم رو تحویل بگیرم. اون می ره که هواپیمای بعدیش رو سوار شه. مثل اکثر مسافرهای دیگه پرواز. کلا شش یا هفت نفریم که مقصد نهایی مان شیکاگو بوده.

(ادامه دارد.. البته ایشاللا!)

Wednesday, November 12, 2008

ویگولنزج

گهگاه دانشجوهایی پیدا می شوند که تسلط شان به زبان انگلیسی کم است. یعنی از ما هم کمتر! معمولا در بین بچه های آسیایی و مخصوصا کره ای این موضوع زیادتر دیده می شود و در دانشگاه ما در دانشکده اقتصاد شدیدتر است تا دانشکده های مدیریت. نیوشا تعریف می کند که در کلاس اقتصاد خردش دو دختر کره ای هستند که همیشه با هم می آیند و می روند. متاسفانه پدر یکی از دو دختر چند روز مانده به امتحان میان ترم فوت می کند و دخترک مجبور می شود که برای چند روزبه کشورش برود. کلا بچه ها برایش ناراحت شده بودند. سر امتحان، استاد که متوجه غیبت شده بود از نفر دوم می پرسد که دوستت نمی آید؟ و سرکار دوست با حالت غمگینی می گوید:

Oh, She can't come,.. She just died!

و استاد خشکش می زند: She died??!! مجسم کنید بچه ها را که از یک طرف ناراحت بودند و از یک طرف داشتند از خنده می ترکیدند..

Tuesday, November 11, 2008

چند لینک

1- قدیم ها یادم هست اگر در طول هفته پسر خوبی بودم مادر برایم مجله دانستنیها می خرید! چقدر هم دوست داشتم این مجله را. اوایل دو هفته نامه بود و بعد ماهنامه شد. شاید هم برعکس. به هر حال. این را گفتم که بگویم اگر چه "دانستنیها"ی وبلاگستان برای مدتی به مرخصی می رود، اما یک دانشجوی آنتروپولوژی به جمع بلاگ نویس ها اضافه شده. امیدواریم مسعود زودتر برگردد و امیدواریم حمید همیشه بماند. با لحن معرکه گیرها: امیدوارم هرکی این خونه رو روشن کرد خدا خونه آخرتش رو روشن کنه!

2- احتمال دادم دست کم سی چهل درصد خوانندگان این جا هنوز این نوشته ها را از مجله پرونده نخوانده باشند. کوتاه و قشنگند به نظر من:
- انشاء: خدا هفتاد درصد وجود ندارد.
- طرز درست کردن چای 1
- طرز درست کردن چای 2
- مزد عشق

Monday, November 10, 2008

ما و شما و خدا

در این شرایط که سر تاج سر عزیزمان، به دلیل درس ها و مقاله های ترم اول دکتری، بسی شلوغ است، ما به عنوان یک همراه فداکار، سعی بسیار مبذول می کنیم که درک شان کنیم. هر چند بعضی وقت ها مغزمان از درک شان عاجز می شود. مثلا چند وقت پیش که ایشان دو هفته به صورت اساسی روی مقاله یکی از درس ها وقت گذاشته بودند، دیدم کمی آسوده تر به نظر می رسد. گفتم: «تاج سر جان، مقاله درس رو تحویل فرمودید؟» گفتند:« آره بابا. مقاله رو گذاشتم توی باکس استاد و گفتم "شما رو به ما و خدا رو به سلامت!!"»

Sunday, November 09, 2008

دیدین وقتی ...

دیدین وقتی دو نفر برای اولین بار همدیگر رو می بینند سعی می کنند دوستان مشترک پیدا کنند. مثلا اولی می پرسه "مدرسه کجا می رفتی" و دومی می گه "البرز" و اولی می گه "پس حتما باید غضنفر رو بشناسی." حالا هی توضیح بده که بابا جان، غضنفری که شما می گی دو سال باید بزرگتر از من باشه، تازه توی هر ورودی، البرز 500 تا دانش آموز داشت... ولی هیچ وقت این قسمت دوم مکالمه پیش نمی آد. یعنی کسی نمی آد بگه که "تو واقعا فکر می کنی آخه چقدر احتمال داره که من یک نفر رو بین اون 2000 نفر بشناسم". چون هدف معمولا بازکردن صحبت بوده و دو طرف این رو می دونند. به جاش معمولا نفر دوم می گه "کدوم غضنفر؟" (حالا مثل این که چند تا غضنفر داشتند تو مدرسه!) و بعد می گه "نه نمی شناسم." اما به هر حال صحبت باز شده و حرف ها به اصطلاح پیرامون مسائل مورد علاقه طرفین(!) ادامه پیدا می کنه...

اما اگر هم اتفاقا دوست مشترک پیدا بشه یکی دو تا خاطره تعریف می شه و باعث ادامه مکالمه و احتمالا قوی تر شدن آشنایی می شه. مثلا این که نفر دوم می گه "آره بابا من با غضنفر و دوستاش قربانعلی و غلامعلی خیلی دوست بودم و چه روزهایی که ما با هم ماشین معلم ها را پنچر می کردیم.." و الی آخر... و بعد ادامه می ده "خوب حالا شما چطور غضنفر رو می شناسید؟... " که البته بعید به نظر می رسه با این جمله از طرف نفر اول روبه رو بشه که "بله من فقط می دونم یک نفر تو البرز به نام غضنفر با دوستاش راه به راه ماشین بابام رو پنچر می کرده!" و به جاش معمولا نفر اول چنین جمله ای رو در جواب تحویل می ده که "من و غضنفر؟ من و غضنفر خیلی دوستیم ... من از دوره دانشگاه می شناسمش زمانی که من و غضنفر با دوستاش کامبیز و کامران ماشین استادها رو پنچر می کردیم!" و باز الی آخر...

این دیالوگ در بین دانشجوهای ایرانی که آمریکا می آند و برای اولین بار همدیگر رو می بیینند زیاد پیش می آد. مثلا وقتی می فهمی فلانی مال دانشگاه تهران است سعی می کنی که فورا یک نفر را نام ببری و ببینی آیا اون می شناسدش یا نه. یا وقتی می فهمی فلانی در فلان شرکت کار می کرده... (تعداد فلان ها را داشتید؟!)

چند وقت پیش در یک مهمانی بودم و پسری که خیلی مودب و خوش برخورد است و حالا دوستمان است جدیدا به جمع اضافه شده بود. یکی از خانوم های نسبتا شیطون از این پسر مظلوم پرسید که خوب چه رشته ای بوده ای و دوست ما گفت عمران شریف ورودی 81 و خانومه گفت که پس شاید دوست های من که عمران 83 بودند را بشناسید. بعد شروع کرد به فهرست کردن نام ها: "ساناز و سحر و سمیرا و سمیه و سروناز و صغری و سارا و ..." و این دوست ما که خیلی سعی می کرد حتما یک آشنایی این وسط پیدا شود با خوشحالی دوتا از اسم ها را به جا آورد. و در حالی که همه خوشحال بودیم و کنجکاوانه نگاه می کردیم، گفت که مسوول تصحیح تمرین های یک درسی بوده و این دو اسم آخر را بالای ورقه های تمرین دیده! یا شاید هم اسم هایی شبیه به این دو اسم آخر را!

Saturday, November 08, 2008

فهمیدم ات

می رم مغازه وسایل کامپیوتری. پسر جوانی میاد کمکم. می گم "من اینترنت با سیم در خانه دارم. از اون دستگاه ها می خوام که این رو به اون وصل می کنی و اینترنتت بی سیم می شه" لبخندی می زنه و به صورت داش مشتی تایید می کنه: "گاچ یو!" *

بعد توضیح می ده که یک سی دی داخل این بسته هست. داخل کامپیوترت می ذاری و حتما برای اینترنتت "پسورد" می ذاری. وگرنه افراد دیگه در ساختمان شما و همسایه ها به اینترنتت وصل می شند و مجانی استفاده می کنند." لبخندی می زنم و می گم: "گاچ یو!"

---
*: "گاچ یو" همان got you هست که همان I got you است به معنی فهمیدم ات، منظورت رو متوجه شدم و ...