Monday, August 31, 2009

این همه زنجیر که بر پای ماست / ما همه با دست خود انداختیم

چند سالی بعد از انقلاب، ما یکی از این ویدیوهای نوارکوچک سونی داشتیم در خانه مان. با کلی کارتون که از تلویزیون ضبط شده بود، مثل پینوکیو و سندباد و اون گربه خپل که اسمش یادم نیست. شاید هم اصلا اسم نداشت. توی باغی می نشست که زنبور داشت و درخت و گل و .. در میان این نوارها چند فیلم و چند نوار رنگارنگ هم بود که آن ها هم فکر می کنم از تلویزیون زمان شاه ضبط شده بودند. من از شهرام خوشم می آمد چون می خندید و شاد بود و بالا پایین می پرید. هر چند حس خوبی بهم دست نمی داد وقتی می خوند «توبه گربه مرگه!»...

این وسط یک نوار هم وجود داشت که خوب بود. یعنی شاد بود: خنده داشت، آهنگ داشت، یک آقا و خانوم جوان داشت که برای هم بخوانند و یکی شبیه حاجی فیروز که معمولا بامزه بود. معمولا بزرگترها به هر حرفش می خندیدند و من که نمی فهمیدم بیشتر با خنده آن ها همراه می شدم. به جز تکه های این آقا، بعضی از اسم های این مجموعه را هم نمی فهمیدم. مثلا خاقان ماچین.

فیلم به صورت تئاتر تلویزیونی موزیکال بازی می شد. اسم اش عفریته ماچین بود. در آن سن می دانستم که لیلا فروهر در این فیلم بازی می کند. بعدها که کمی بزرگ شدم و تلویزیون برنامه هوشیار و بیدار نشان می داد خودم برای اولین بار کشف کردم که هوشیار هم در این بازی کرده بود و چه خوب می رقصیده! به هر حال. حدسم این است که این مجموعه در حال و روزهای انقلابی سال های آخر زمان شاه ساخته شده و احتمالا کلی پیام و تکه های سیاسی داشته ولی من چیز زیادی از آن یادم نمی آید. گویا آخرین نوروز قبل از انقلاب نشان داده شده. نمی دانم که چه کسی نویسنده بود و داستان چه بوده.. ولی به طور تصادفی تکه ای از این فیلم که لیلا فروهر یک آهنگ اجرا می کند را در یوتیوپ پیدا کردم... خیلی قشنگ اجرا شده و شعرش به نظرم فوق العاده است... اصلا نمی دانم شاعرش مال کدام جناح بوده و منظورش چیست.. اما شعرش را که می شنیدم بعضی از جمله هایش یادم می آمد... شما هم گوش کنید.. چند بار گوش کنید... لینک مستقیم.


---
طایفه شب زدگانیم ما / از همه جا بی خبرانیم ما
کور و کر و لالیم و دل سپرده / هر چه که خواهند همانیم ما

من گل خوشرنگ بهار تو ام/ غرور مردان دیار تو ام
وای که ارزان نفروشی مرا/ من همه دار و ندار تو ام

ما که همه هستی خود باختیم / با کم و بیش زندگی ساختیم
این همه زنجیر که بر پای ماست / ما همه با دست خود انداختیم

ای که می خوای دنیامو آخر کنی / گل های آرزو مو پرپر کنی
کاش که می شد با همه ناباوری / یه لحظه درد منو باور کنی

هم غم و هم درد تو هستیم ما / حیف که این رشته گسستیم ما
سخت تر از شیشه شکستیم ما/ پوک تر از شاخه شکستیم ما
---

یک تکه دیگه ای از این مجموعه را در این لینک می بینید که البته این تکه سیاسی نیست. احتمالا خیلی از شماها این مجموعه را دیده باشید و بهتر بدانید که داستان و گرایش های سیاسی آن چه بوده (البته به هر حال از تلویزیون زمان شاه پخش می شده و خیلی هم نمی توانسته مخالف باشد.. یا شاید گرایش سیاسی اش خیلی گنگ بوده)

Sunday, August 30, 2009

فعلن باید فرض کنم که یک "باگ" بوده... چاره ای نیست...
...

بگو که حدسم درسته

یعنی می شه؟ بگو که خبر درسته؟ بگو.. بگو .. بگو...

بلند شدم که سحری بخورم و از اشک شادی (و البته همراه با تردید زیاد) نمی تونم بنویسم....

ای کاش درست باشه.

Thursday, August 27, 2009

درس می دم آی درس می دم

قراره ترم بهار برای دانشجوهای لیسانس آمار درس بدم و ترم تابستان برای دانشجوهای فوق آمار درس بدم. یاد دکتر "ک" و کلاس آمار در دوره "ام بی ای" افتادم. چقدر غر زدیم! داره سر خودم میاد.

درس های لیسانس کم طرفدارترین درس های دانشکده هستند و استادها دوست ندارند با دانشجوی لیسانس سر و کله بزنند. از طرف دیگه تابستان هم کسی حاضر نیست درس بده. دانشکده دوست داره برای فوقی ها تابستان کلاس ارائه بده (چون دوره های فوق، برای دانشکده یک جور بیزینس اساسی هستش دیگه) ولی دانشکده ما که تحقیق محوره، سخت می تونه استادها را متقاعد کنه که تابستون درس بدند. اینه که فرصت خوبی پیش میاد برای دانشجوهای دکتری که رزومه شان را قوی کنند. به همین دلیل من هم قبول کردم این درس ها رو ارائه بدم. برای خارجی هایی که وارد بازار کار می شوند خیلی خوب است که تجربه درس دادن در پرونده شان باشد.

برای این که این درس ها را ارائه بدم باید ترم قبل شان سر کلاس شان بنشینم. یعنی این ترم باید سر کلاس آمار undergrad برم! آخر عمری :) علت این که آمار رو انتخاب کردم اینه که همه دانشگاه ها دوست دارند کسی رو استخدام کنند که بتونه درس متدولوژی بده. و گویا گزینه های این جور آدم ها در بازار کار خیلی بازتره. درس لیسانسی ها در ترم بهار طبیعتا مقدماتی خواهد بود اما درس فوق لیسانسی ها در ترم تابستان ممکنه سنگین باشه.

دوست های قبلی که برای لیسانسی ها درس دادند کاملا اعلام خطر کردند! می گند قراره با ملتی در ارتباط باشی که در یک دنیای دیگه اند و سر کلاس یا روزنامه می خوند یا تکست با موبایل می زنند یا کامپیوترشون روشنه و ایمیل چک می کنند... باید هم راضی نگه داشته شوند تا شلوغ نکنند و فرم های نظرسنجی رو بد پر نکنند... خلاصه چالشی است برای خودش.

Monday, August 24, 2009

خیابان منینگ

از هال خانه ما تا خیابان سه قدم راه است. یک قدم بر می داری که از هال به در خانه برسی، و دو قدم از در خانه به حیاط. حیاط هم که دیوار ندارد؛ وصل است به خیابان. این است که کافی است عزم چند قدم راه رفتن کنی، با همان پیرجامه سه قدم برمی داری و وسط خیابان پر از درخت و چمنی ... خیابان منینگ.

چند دقیقه پیش همین سه قدم را برداشتم و وسط سبزه ها و درختان رفتم. سکوت شب پر از صدای جیرجیرک شده بود. کمی که راه رفتم، دارکوبی شروع به کوبیدن کرد... ضربه هایش بیدار می کرد تنه درخت را و تنه آدم را... شب بود و نمی دیدم اش.

Friday, August 21, 2009

مسافرت سه هفته ای - 9

بعد از سه هفته، دل مان برای خانه تنگ شده بود و البته برای کارهای عقب مانده. از این کنفرانس ها که رفتم چیزهای زیادی یاد گرفتم اما ایده جدیدی برای کار جدید نگرفتم. تعدادی کار عقب افتاده برای تمام کردن دارم، یک کار جدید کوچک در مورد کالیبره کردن مدل ها شروع می کنم و به جز این ها باید مرور ادبیات و پیشنهاد پروپوزال ام را هم بنویسم. این کارها را می خواهم تا انتهای ترم پاییز تمام کنم... این ترم برای یک درس ثبت نام کردم با عنوان اقتصاد رفتاری. استادش جوان است و دومین سالی است که این جا درس می دهد. اقتصاددان است نه روانشناس. (این هایی که اقتصاد یا مالی "رفتاری" کار می کنند origin شان یا اقتصاد است یا روانشناسی. یک مقداری با هم فرق دارند)

راستی هواپیمای برگشت مان به آلبانی: من اولین باری بود که سوار هواپیمایی شده بودم که خلبان اش خانوم بود! وقتی از پشت بلندگو با ملت صحبت کرد جالب بود. سرمهماندار هم آقا بود!.. تاج سر گرامی هم اصرار دارند که هواپیما خیلی خوب رانندگی شد و به خصوص خوب فرود اومد! البته راست می گوید.

Tuesday, August 18, 2009

مسافرت سه هفته ای - 8 - ماجرای چند شام

مسافرت شیکاگو، شام های خوبی داشت!

- اولین شام شیکاگو را با سرتوماس رفتیم چیزکیک فکتوری (کارخانه شیرینی پنیری - حال کردین ترجمه رو!) آن هم در جنوب شهر شیکاگو. غذا، بادمجان سفارش دادم که اساسی خوشمزه بود. رستوران شدیدا شلوغ بود. بعد از غذا هم یک قطعه کیک سفارش دادیم برای خونه که البته نسبت قیمت به لذت اش بسیار بالا بود! همچنین قیمت به کمیت! حتی به کیفیت :) بعد از مدت ها سرتوماس رو می دیدم و به گپ زدن پرداختیم.

- یکی از شام ها رو بعد از میزگرد مدل سازها، باهاشون، رفتیم بیرون. یک میزگردی بود که آدم هایی که در علوم مدیریت به مدل سازی و شبیه سازی می پردازند بودند. بیشترشون agent based کار می کردند. بعد هم باهاشون پسرخاله شدم و رفتیم شام. به نیوشا هم زنگ زدم و خودش رو رسوند. (بیچاره فکر کرده بود شام مجانیه که این قدر سریع خودش رو رسوند!! شوخی کردم تاج سر گرامی!) سر میز غذا به جز ما دوتا، یک استاد دوک بود، یک استاد مدرسه بازرگانی لندن، یک فوق دکتری نورت وسترن، یک فارغ التحصیل نورت وسترن، یک نفر از سویس و یک استاد از یکی از دانشگاه های کالیفرنیا. آقایی که از لندن اومده بود وسط حرفاش گفت که قراره چیزی حدود 15 نفر رو در کنفرانس مصاحبه کنه و این ها البته افرادی هستند که برای کار اپلای کردند.

- یک شام رو با کسانی که در زمینه مدیریت دولتی یا غیرانتفاعی کار می کنند خوردیم. یک گوشت اساسی اون وسط بود که آقای آشپز ازش ظالمانه می کند و به ملت می داد و یک آقایی هم راه می رفت و سوشی پخش می کرد. (سوشی سبزی خواری! یعنی توش ماهی نداشت.) این ازون شام هایی بود که وای میستی و سوشالایز می کنی! از این سرپایی ها که ظرفت رو می گیری تو دستت و با ملت گپ می زنی و زیرزیرکی نگاه می کنی آقای فلانی الان چه می کنه تا فرصتی مهیا شه و بری باهاش صحبت کنی. استادهات زیرزیرکی تو رو معرفی می کنند به تام و جک و جیمی و غیره که قراره امسال آدم استخدام کنند! خلاصه رفتارها باید باجنبه باشه. آقایون قهوه شون رو نباید رو لباس شون بریزند و خانوم ها چه معنی داره که بلند بلند بخندند؟! بیشتر به مراسم دل ربایی و خواستگاری شبیه است تا مراسم شام! آن هم از نوع سنتی اش. یک شام هم شبیه این در تیم تئوری های سازمانی، روز قبلش، برگزار شده بود که همه کله گنده ها و این هایی که به قول من و بابک «تئوری» می دند اون جا می رند. البته نمی دونم دوستان چرا چراغ ها رو خاموش کرده بودند! این قدر نور کم بود که این چشم ما که در روز روشن، «هر» رو از «بر» تشخیص نمی ده دیگه اون جا آدم ها رو هم از صندلی نمی تونست تشخیص بده! فقط یک کم حواست نباشه می بینی یک دفعه بقل واضع یکی از تئوری های سازمانی هستی! حالا بیا و درستش کن :) فکر کن تو اون وضعیت بخوای سوال هم بکنی! آدم معروف هاشون گویا بودند ولی من به شدت حال نمی کردم از تاریکی و شلوغی؛ و رفتیم.

- یکی از شام ها رو با بچه های ایرانی رفتیم یک رستوران ایرانی. بعد از مدت ها یک چلوکباب خوردیم با سوپ جوجه! یک عدد سوسک هم در میز بغلی داشت راه می رفت و توسط دوستان کشف شد ولی چون بال داشت تونست در فضای سه بعدی از آپشن های بیشتری برخوردار باشه و از دست ما فرار کنه! سرمیز شام در مورد رشته ها و کارهای تحقیقاتی ملت صحبت کردیم. بعد هم رفتیم و یک بستنی اساسی زدیم. این هم خیلی خوش گذشت. یکی دیگه از شام ها رو هم با دوستان ایرانی گذروندیم. کنار خیابون میشیگان. و در واقع اون "شام آخر"مون بود. این شام رو بعد از یک آب میوه که در یکی از بلندترین ساختمان های شیکاگو نوشیده بودیم خوردیم. یک پاستای اساسی خوردم با نوشابه.

- یک شام رو هم ساده رفتیم از پنرا برد (panera bread) سوپ گرفتیم و نون زیاد و رفتیم خونه سرتوماس و سه نفری خوردیم. این هم چسبید. پنرا برد رو کلا دوست دارم. آلبانی هم گاهی فرصت کنیم می ریم. با کامپیوتر و سایر وسایل هم می ریم که فعلن در خدمت باشیم. اینترنت هم دارند! نانوایی دیده بودین اینترنت داشته باشه؟!

- خلاصه بار علمی تحقیقاتی سفر بالا بود :) به جز مواری که گفتم چند تا ناهار هم داشتم که یکی اش با تیم مدیریت بهداشت خوردم (البته که در رستوران!) یکی اش هم با تیم مدیریت دولتی بود و به حساب آن ها. یک آقایی هم از دانشگاه ایندیانا وسط ناهار سخنرانی کرد. هی می گن آدم وسط غذا حرف نمی زنه ها! این ها این چیزها حالیشون نیست :)

Sunday, August 16, 2009

مسافرت سه هفته ای - 7

بعد از آلباکورکی به شیکاگو می رویم. دومین باری است که به شیکاگو و اونستون می روم. بار قبل زمستان بود و طبیعت خاصی وجود نداشت. این بار اما خیلی قشنگ است. بیشتر زمان را با سرتوماس می مانیم. تازه از امتحانات خلاصی پیدا کرده و در حال اسباب کشی است. به جز یک روز که صرف گشتن اونستون کردیم و نیم روز که در جنوب شیکاگو گشتیم بقیه اوقات را در کنفرانس بودم. عصر ها هم چند بار دوستان قدیمی را دیدیم و دور هم جمع شدیم و حرف زدیم و مافیا بازی کردیم!

کوچه ها و خیابان های اونستون خیلی قشنگ است و از نوع رستوران و کافی شاپ به انواع کافی وجود دارد. ساحل دریاچه نیز قشنگ است. چند عکس از اونستون و محله ها و مناطق اطراف شهر.

Saturday, August 15, 2009

مسافرت سه هفته ای - 6 - سنتافه

بعد از تمام شدن کنفرانس سیستم داینامیکس، ما پنج روز دیگر هم در شهر ماندیم. دو سه روزش را به انجام کارهای عقب افتاده پرداختم . یک روز گردش در شهر و یک روز هم از صبح رفتیم سنتافه. سنتافه شهری است که فکر کنم مرکز سیاسی ایالت باشد. شهر کوچک و پولداری است با ساختمان های قدیمی و قشنگ. یک ساعتی با آلباکورکی فاصله دارد. ما با قطار رفتیم. شش دلار برای رفت و برگشت! قطارش هم خیلی خوب بود.

دو سه تا کلیسا دیدیم. در شهر یک گشتی زدیم. غذا خوردیم. یک موزه رفتیم. سنتافه به ادعای خودشان به عنوان یک مرکز هنری شناخته می شه و پر از موزه های هنری است. یکی از موزه ها رفتیم.. کلا خوب بود. گویا خیلی ها سنتافه کار می کنند و در اطراف زندگی می کنند. وضعیت مالی خانه های حومه شهر بد بود و نشان از فقر پنهان...


کلیسایی هم بود که داستان بامزه ای داشت. (عکس بالا) یک سالن را در نظر بگیرید که در بالای قسمت جنوبی آن یک نیم طبقه وجود داشته باشد که از آنجا بتوانند ناقوس را به صدا در بیاورند و .. دوستان بعد از این که این کلیسای یک و نیم طبقه را ساخته اند فهمیده اند راهی برای رفتن از طبقه اول به دوم در آن در نظر نگرفته اند! یعنی پله نداره! بعد خواهران مقدس کلی دنبال معمار گشته اند و همه می گفتند که یا باید نردبان استفاده شه یا پله ای ساخته شه که طولش زیاد می شه و نصف کلیسا هدر می ره. خلاصه در آخرین روز مردی پیدا می شه که مثل همیشه آن چنان امکاناتی نداره و پله ای مارپیچ می سازه که سه دور دور خودش می چرخه و به زیبایی طبقه اول رو به دوم وصل می کنه. و چون مارپیچی هست، فضایی رو هم نمی گیره. و البته طراحی اش هم طوری است که به ستون و تیرآهن و این جار چیزها احتیاج نداره. و بعد هم که ساختنش تموم می شه، مثل همیشه، مرد مورد نظر بدون این که پولی طلب کنه غیب اش می زنه....

----------

عکس های دیگه از سنتافه.





مسافرت سه هفته ای - 5 - تابلوبازی ها

- بعد از یکی از ارائه ها، آقایی می آد جلو و کار جالبی رو در یک مرکز خصوصی تحقیقات انرژی پیشنهاد می ده. با این که شنگول می شم و در حالت عادی باید می پریدم و آقاهه رو بغل می کردم (!) به اعصابم مسلط می مونم و با لبخندی می گم فعلا تمایل ام به کار آکادمیک هستش. تو این مایه که ام روز که وقت ندارم فردا بررسی می کنم!

- دیگه حتی استادهای سایر دانشگاه ها هم براشون سوال شده که من واقعا دارم در دوره دکترا چی کار می کنم! کارهام ارتباط منطقی کمی به هم دارند. معمولا وضعیت بازار کار رو بهانه می کنم و توضیح می دم که به همین دلیل خیلی محتاطم در انتخاب موضوع تز... اما راستش خودم می دونم که بازار کار خیلی تاثیرگذار نیست در انتخاب موضوع ام... خودم زیاد دارم دست دست می کنم.

- داریم با یکی از بچه ها کمک می کنیم که لپ تاپ ها و پروجکتورهای کنفرانس رو ببریم طبقه یازده هتل. جان استرمن و خانواده اش به صورت اتفاقی سوار آسانسور می شوند. جان نگاهی می کند و می پرسد «چه می کنید؟» می گوییم: «دزدی!»

- کنفرانس سیستم داینامیکس چند ساعتی است تموم شده. ساعت حدود 12 شب است. خوابم نمی برد. در یک حالت ریلکس یک وری (!) ولو شدم تو لابی هتل و لپ تاپ به دست یک نمودار رو بالا پایین می کنم. چون عددها به مشکل خورده به شدت غرق نمودارها هستم. یک دفعه از پشت سرم چند تا از آدم های پر کار و سختکوش از گردش شبانه می آیند و با دیدن من سلام تکان دهنده ای می دهند! توی این مایه که "تو دیگه شورش رو درآوردی! هر چیزی هم حدی داره! الان وقت خوابه" فرصت نمی شه توضیح بدم...

Friday, August 14, 2009

مسافرت سه هفته ای - 4

مقاله های سیستم داینامیکس رو به بهبود است و میانگین کیفیت کنفرانس، به نظر من، بالاتر از کنفرانس های مشابه مدیریت است. یکی از اتفاق های اصلی که در این سال ها افتاده رویکرد مدل سازها به استفاده از داده های کمی است. کالیبره کردن مدل ها و مقایسه مدل با سری های زمانی، بیشتر از قبل دیده می شود. یک نکته مثبت دیگر هم این است که سیستم داینامیکسی ها سراغ سوال های مهم می روند... به نظرم این ها اتفاقات خوبی است... ضمن این که در خیلی از مقالات حتی ضعیف کنفرانس هم به راحتی می بینید که نویسنده زحمت کشیده است.. هر چند کار جالبی شاید از آب در نیامده باشد...

کلا از کیفیت کنفرانس راضی بودم. می شه در مورد ایده های دو سه تا از مقاله ها بعدا صحبت کرد.

Thursday, August 13, 2009

مسافرت سه هفته ای - 3


بعضی از این ها را می شناسید تا حالا. این جا یکی از جلسات مدیریتی در آلباکورکی است. از راست به چپ توضیح شان می دهم.

دیوید: اگر دیدید دستش به زیر چانه اش رفته و سر به طور کامل بر کف دست فشار می دهد منتظر یک کامنت باشید. کامنت اش هم اینقدر غیر مستقیم و در لفافه است که باید سه چهار روز انرژی بگذارید تا متوجه شوید. دیوید این قیافه را دست کم یک بار در هر جلسه ای که با او دارم می گیرد. دیوید به شدت ایرانی می زند. حتی در آلباکورکی هم که با هم بیرون رفتیم پول ناهار من و نیوشا را حساب کرد. دیوید برای این در جلسه است که معاون مالی است. البته ناهار ما را از جیب خودش حساب کرد! پایش بیفتد لودگی می کند، چه جور! گوسفندش مرده بود و همه داغدار بودیم. منشی پرسید خوب چه کردی با جنازه گوسفند بی نوا؟ مکثی کرد و چشمش برقی زد و به صورت مکارانه ای گفت قطعه قطعه کردم و در کیسه پلاستیک گذاشتم و در این ور و آن ور انداختم! حساب کار به عنوان دانشجو آمد دستمان! کسی که با گوسپندش رحم نکند به اسیستندش (assistant) ترحم کند؟!

دبرا: همسر دیوید. شغل: استاد دانشگاه، دامدار، کشاورز، نانوا، بافنده! امسال دبرا یک شال بلند بافته بود از پشم گوسفندهای مزرعه شان و در کنفرانس به حراج گذاشت و چهار صد دلار فروش رفت و پول اش اهدا شد به دانشجوهایی که پول ثبت نام در کنفرانس را نداشته باشند. دبرا برای این در این جلسه است که معاونت انتشار است. سال دیگر می خواهد با دیوید فرصت مطالعاتی برود مکزیک و بنشیند و کتابش را بنویسد. دبرا و نیوشا دوست اند.

برایان: سردبیر سیستم داینامیکس ریویو است. در انگلیس درس می دهد. ما که نمی شناسیم اش ولی احترام خاصی برای اش قائل ایم. به هر حال سردبیر است و بهشت زیر پای سردبیران است! یا زیر سر پای دبیران است؟!

باب: باب هم نابغه ای است برای خودش. ونسیم (vensim) را خودش به تنهایی می نویسد. فارغ التحصیل ام آی تی است. اهل مشاوره و این جور ام بی آی بازی ها هم نیست. دو و نیم ساله دکترایش را گرفته. معروف است به هوش و دوچرخه سواری. برای شرکت در کنفرانس از بوستون تا آلباکورکی را رکاب زده بود! یعنی سه هفته تو راه بود. وقتی رسید دیدمش. سیاه شده بود کله اش و هیکل لاغرش، لاغرتر شده بود. همه هیجان زده بودیم که زنده است! دوچرخه اش هم تقریبا تمام شده بود! این همان دوچرخه ای بود که باب، باهاش دیوار چین رو و طول آمریکای جنوبی رو رکاب زده بود، سال ها قبل.

روبرتا: رییس است دیگر؛ مدیر اجرایی کنفرانس. به جز این که تلفظ «دبلیو» های من رو که شبیه «واو» های انگلیسی است مسخره می کند، هیچ اشکال بزرگ دیگری ندارد! تازگی ها تلویزیونی خریده که کنترل از راه دور دارد! جای تلویزیون قدیمی که با آچار کانال اش را عوض می کرد و سه تا کانال هم بیشتر نداشت. ماه پیش هم هیجان زده بود که گوشی موبایل جدیدش عکس می تواند بگیرد. با کوشش های بسیار توانسته ام روبرتا و بقیه اعضای دفتر رو به غذای پاکستانی یک آقایی که گوشت حلال استفاده می کند علاقه مند کنم و خلاصه وقتی غذا به خرج دفتر است ما هم یک چلوکباب سفارش می دهیم! روبرتا را همه دوست دارند.

مسافرت سه هفته ای - 2

آلباکورکی در ایالت نیومکزیکو است. شهر کویری است و خشک. هوا ظهرها گرم و شب ها خنک است. شهر را می توان به چند قسمت اصلی تقسیم کرد. بالا شهر، پایین شهر و شهر قدیم. شهر قدیم قسمتی از شهر است که سعی می کنند به سبک قدیم نگه دارندش. معلوم است که بعضی از ساختمان ها را جدید ساخته اند اما به هر حال به سبک قدیم ساخته اند. شهر قدیم برای قدم زدن خوب است و البته نه برای خرید کردن. مغازه ها به نیت توریست های پول دار برپاست و رستوران های ارزان از شهر قدیم دورند. تا بخواهی هم می توانی غذای مکزیکی بخوری. اصرار پشت اصرار که فلفل سبز بیارم خدمت تان یا قرمز! شهر قدیم رستورانی داشت که ساختمانش حدود سی صد سال (اگر درست یادم مانده باشد) قدمت داشت.

مسافرت سه هفته ای - 1

برگشتیم، بعد از یک مسافرت بیست روزه. دو هفته اول در آلباکورکی بودیم برای کنفرانس سیستم داینامیکس و هفته آخر در شیکاگو برای کنفرانس آکادمی مدیریت. چند روزی که در آلباکورکی بعد از کنفرانس بودیم رو گشتیم. در شیکاگو هم عملا یک و نیم روز فرصت برای گشتن بود که نیم روزش رو در شیکاگو و یک روزش رو در «اونستون» این ور و اون ور رفتیم. کلا مسافرت خوبی بود. الان کلی کار دارم که در این چند وقت جمع شده و باید انجام بدم.

چند تا یادداشت کوتاه در مورد این مسافرت در روزهای آینده می نویسم.

Tuesday, August 04, 2009

جنبه های مثبت مشکلات بزرگ

چند روز پیش توی جلسه ای بودم که سنگه حرف می زد. در حال حاضر وضعیت گرم شدن هوای زمین بسیار مایوس کننده است و تقریبا امیدها برای حل این مشکل از بین می ره. حرف های سنگه در مورد این بود که چه کارهایی باید در این شرایط کرد و چه طور می توان کمک کرد.

یکی از نکته های جنبی که سنگه اشاره کرد این بود که این مشکلات مشترک، در نهایت مایوس کنندگی، جنبه مثبتی هم دارد. افزایش مشکلات موجب نزدیک شدن مردم می شود. زمانی که مردم مشکلات مشترکی را احساس کنند بیشتر به هم نزدیک می شوند و به هم کمک می کنند...

یکی از دوستان، شرایط فعلی ایران را شبیه به شرایط "مشکل های مشترک" که البته حتما جنبه های مثبت هم دارد می دانست. شرایط فعلی می تواند به افزایش رعایت حقوق همدیگر و احترام به هم بیانجامد... مثلا فکر کردن به این که "کسی که در سر چهارراه می خواهد بپیچد، یا کسی که آمده میوه بخرد، یا کسی که می خواهد خانه شما را اجاره کند، یا کسی که سرکلاس اش نشسته اید، یا راننده تاکسی، و ... همانی است که دی روز راهیپیمایی می کرد و دی شب الله اکبر می گفت" می تواند در رفتار ما تاثیرگذار باشد.

Saturday, August 01, 2009

خدا کند نوبت خبرهای خوب، هر چه زودتر، برسد.

هفته اول سفر سه هفته ای ام تمام شده؛ با کلی حرف ها، داستان ها، مشاهده ها و خاطره ها... ولی حالی برای نوشتن ندارم... اگر روزهای خوبی بود این روزها، حرف های زیادی داشتم که بزنم. یک هفته دیگر در آلباکورکی هستیم و بعد به شیکاگو می رویم...

دی روز به دوست خارجی ام که پیاپی خبرهای بدی شنیده بود و غمگین بود و فکر می کرد دیگر تحمل اش تمام شده، گفتم که به هر حال نوبت خبرهای خوب هم می رسد.. نمی شود که همیشه، خبرها بد باشند...

خدا کند نوبت خبرهای خوب ما هم هر چه زودتر برسد... اگر حال همه مان بهتر شد خاطرات هفته گذشته ام را می نویسم.